بگذارید یک داستان برای شما تعریف کنم. داستان به حدود ۴۵ سال پیش برمیگردد. من دانشجو بودم. یک عده دانشجو، با دو مینیبوس، برای تورِ شمال و رفتن به فیروزکوه، تجهیز شدیم. مینیبوسها از بالای ورامین رد شدند. یکی از دانشجوها گفت اینجا دِهی است به نام دِه نمک. برویم این دِه را ببینیم. راهنمایمان موافقت کرد.
وارد دهِ نمک شدیم. یک دِه ارواح. خانههای گِلی. نه درختی و نه پرندهای و نه سگ و گربهای. خشک و برهوت. یک مادر و دختر، توجه مرا جلب...